مجید عزیزی‌هابیل

(هیچ عمیق)

مجید عزیزی‌هابیل

(هیچ عمیق)

هیچ؛ یعنی جای خالی بعضی چیزها

بعضی هیچ‌ها آنقدر عمیق‌اند که همه چیز آدم را غرق می‌کنند...

پیوندها

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلگیرم از تنهایی از شب کوچه‌گردی‌ها...

دلگیرم از تنهایی از شب کوچه‌گردی‌ها
از گم شدن در مولوی‌ها، سهروردی‌ها

از بسته‌ها و بسته‌ها، دیوارها، درها 
از زندگی با ترس مابینِ برادرها

با کفش‌های خالی از رفتن هدر رفتن 
با شعر از سلول تنهایی سفر رفتن

رفتی ولی تنهایی‌ام شب‌ها کنارم بود
دور از تو یاد خنده‌هایت زهرِ مارم بود

از شانه‌هایت شانه‌هایم را جدا کردی 
از تو همه دیوانه‌هایم را جدا کردی

پر کردی از هیچِ عمیقی استکانم را 
کم کم به دستِ باد دادی بادبانم را

دیوارها دلتنگی‌ام را خط‌کشی کردند 
رفتی همه دیوانه‌هایم خودکشی کردند

مسعودِ نحسی بودم و دربندِ خود در بند 
بی تو تمام دردهایم درد می‌کردند

انگشت‌هایم را قلم کردند کاغذها 
در چشم‌هایم می‌گذشت آب از سر دنیا

از بار سنگین خیالم خم شدم کم کم 
هی سطر سطر از زنده بودن کم شدم کم کم

وقتی امید زنده ماندن مردنم می‌شد 
وقتی جهان اندازۀ پیراهنم می‌شد

وقتی جنونم با جهان بیگانه‌ام می‌کرد 
دلتنگیِ دیوانه‌ها دیوانه‌ام می‌کرد

تنها پناهم بیت‌های گریه‌دارم بود 
سقفِ اتاقم سال‌ها سنگِ مزارم بود

هر روز کمتر زنده بودم، کمتر از هر روز 
خوردم به بن‌بستِ خودم، محکم‌تر از هر روز

دلخسته بودم از خودم، از چار دیوارم 
از تختِ بی‌خوابم، شبِ هر روز بیدارم

باچشمِ خیسِ شیشه، باران گریه‌ام می‌کرد 
سرشاخۀ خشکِ درختان گریه‌ام می‌کرد

چیزی مرا از پیله بیرون می‌کشید از من 
در من کسی پیراهنم را می‌درید از من

بیرون زدم از گورِ چندین سال دلتنگی 
تا اشک‌هایم شعرهای بی لبم باشند

هر شب تمام کوچه‌های شهر را گشتم 
تا پاسبان‌ها دوستانِ هر شبم باشند!

آتش گرفتم توی خیسِ مردمک‌هایم 
بویی نبردند از دلم آتش‌نشانی‌ها

[زیرِ شبِ سنگین و برف آرام گم می‌شد 
یک یاکریم مرده روی شیروانی‌ها]

از نور می‌ترسم، پر از تاریکی‌ام بی تو 
این شهرِ غمگین، این شبِ بی‌آسمان خوب است!

از بخیه‌های تازه‌ام، از ردِّ چاقوها 
فهمیده‌ام حالِ تمامِ دوستان خوب است!

گیرم نمی‌فهمند حالت را، خیالی نیست 
انکار کن دنیای تاریک از امیدت را

چیزی نگو، انکار کن زخم ِ درونت را 
مابینِ خرها گاوِ پیشانی سفیدت را

شب‌ها سبک‌بارانِ ساحل داستان کردند 
دلشورۀ شب‌های بی فانوسِ دریا را

گنجشک‌ها‌ی مرده روی ریل می‌فهمند 
سنگینیِ دنیای آدم‌های تنها را

خالی‌تر از هیچم، پر از هیچم شبیه باد 
تنها‌تر از مرگم، کمی از اخم بدبین‌تر

از ردِّ پای برف روی کوچه ساکت‌تر 
از تیر‌های بی‌چراغِ شهر غمگین‌تر

سیگارها پایانِ تلخِ برگ‌ها بودند 
من مرده‌ای بودم که با غم زندگی می‌کرد

«صد سال تنهایی»، هزاران سال دلتنگی...
ای کاش آدم مثلِ آدم زندگی می‌کرد 

از پیچ و تاب تاک به عرفان رسیده ایم

با اینکه آرزوی تو جز بر «نعیم» نیست
تکرار توبه غیر عذابی «الیم» نیست

اصرار بر عبادت و تقوا جز این نبود:
شک داشتی به اینکه خدایت رحیم نیست 

جز وعدۀ عذاب ندیدیم از شراب
آتش حریف آنچه که ما می‌کشیم نیست

آتش‌بیارِ معرکه بودند واعظان
در منتهای عفو تو شیطان رجیم نیست

در بیشه‌ای که پنجه کشیدیم بر درخت
جز یال شیرِ سرخ به دست نسیم نیست!

از پیچ و تابِ تاک به عرفان رسیده‌ایم
یعنی صراط مذهب ما مستقیم نیست

مردی که پایه های جهانش شکسته بود



خورشیدِ خسته از لبِ دیوارِ باغ‌ها...
تصویر برج‌های کلیسا، کلاغ ها
 
دیوارِ نم‌گرفتۀ گوری که سال‌هاست...
در من شکست سنگ صبوری که سال‌هاست...
 
باران چقدر یادِ تو را... زنده‌ام هنوز
یعنی شبیه مورچه‌ها زنده‌ام هنوز
 
شب ها به خاطراتِ تو... دیوار می‌کشم
تا صبح پشتِ پنجره سیگار می‌کشم
 
من ماندم و جهان بزرگی بدون تو
چیزی که جا گذاشتی اصلا ً قشنگ نیست
 
مردی که حرف‌های تو را... هی سکوت کرد
چیزی که جا گذاشتی از من قشنگ نیست
 
با کوچه‌های خلوت شب پرسه می‌زند
مردی که درد داشت، که از درد خسته بود
 
هی ذرّه ذرّه توی خودش چال می‌شود
مردی که پایه‌های جهانش شکسته بود
 
درها برای بسته شدن باز می‌شوند
دیوار شکلِ محکم جبر است، بگذریم
 
اصلاً برای من، خودِ من هم مهم نبود
دیوانه‌ای که با همه قهر است، بگذریم
 
«دیوانه باش تا غمِ تو دیگران خورند»1
باید به بی خیالِ جهان زد چراغ را
 
باید سکوت کرد، عمیق و عمیق‌تر
اظهار فضل کردن مشتی الاغ را!
 
اطراف شهر پنجره‌ای هست و این اتاق
دنیای کوچکی که برایم بزرگ شد
 
بعد از تو شهر پُر شده بود از نبودنت
تنهایی‌ام بدون تو کم کم بزرگ شد
 
از شانه‌های لخت درختان، کلاغ‌ها
هر روز عصر خیره به من فکر می‌کنند
 
حس می‌کنم که روی زمین برگ‌های خیس
با من به مرگ و خاک شدن فکر می‌کنند 

زل می‌زنی به آتش تیز زغال‌ها
هی دود می‌شوی و کسی بو نمی‌برد 
 
 
1. (؟)
 

ای مرگ! می‌ترسم که فردا دیر باشد




وقتی که تنها بودنت تقدیر باشد
باید دلت از دارِ دنیا سیر باشد
 
این روزها باور ندارم بودنم را 
از من! همین دیوانه در زنجیر باشد!
 
دیگر نمی‌ترسند آهوها، چه سخت است 
در چشمه تصویرِ پلنگی پیر باشد 

درسی که تنهایی به من آموخت این بود:
لبخند شاید نیَّتش تحقیر باشد
 
شب‌های آخر، مانده‌ام با نور ِمهتاب 
از قلّه، جنگل وسعتی دلگیر باشد
 
بدجور دلتنگم، بیا تا فرصتی هست 
ای مرگ! می‌ترسم که فردا دیر باشد.